خزعبلات یک ذهن بی ثبات



سلام! شاید بهتر بود تو پست اولم درباره خودم مینوشتم که آشنا بشیم باهم :)

ولی الان یه موضوع مهم تر هست!

یه هیولای بزرگ و پشمالوی آبی رو تختمه 

خیلی بزرگ 

از خرس هایی که تو ولنتاین میبینن هم بزرگتره و الان سرشو خم کرده و داره منو نگاه میکنه و نفس سردش به صورتم میخوره و چهرش ترسناکه خیلی ترسناک

منم تنها حرکتم حرکتِ انگشتام رو کیبورد گوشیمه و در تلاشم بی حرکت بمونم تا یکدفعه بهم حمله نکنه! 

بنظرتون هیولاهای آبی و پشمالو آدم میخورن؟ وحشتناکه! الان سرش رو بلند کرد و به گوشه اتاق خیره به یه تیله ی کوچولو که روی زمین بود شد!

نفس راحت کشیدم آخیش!

این اتفاقا زیاد میوفته! من بخاطر دانشگاه و خانواده مجبورم مدام از سیاره م (سیاره بِتا ۴۴۰) بیام رو زمین یه کانال حنل و نقل سریع زدم از اونجا ولی گویا باعث میشه گاهی هیولاها و موجودات دیگه هم از سیاره هاشون وارد کانال بشن و بیان سر وقتم☹

نگران من نباشین این گنده ی پشمالو اولین هیولایی نیست که میبینم بالاخره یه جور رام میکنمش و میفرستمش خونه ش!

دیر وقته! بهتره برم بخوابم :)

حالا ان شاءالله تو پست های بعد بیشتر باهاتون آشنا میشم 

فعلا خدانگهدااار


سلام به همه  :)

الان تو آشپزخونه نشستم دستم با پماد سوختگی (پماد آلفا) حسابی کِرِم مالی شده و تو یه ظرف آب و یخه! فی الواقع کباب شده!

حالا ماجرا چیه؟

من عاشق سوپم! بله! من عاشق خوردن و پختن سوپم! و خلاقیتم در این زمینه هزار ماشاءالله خیلی بالاست و با هر چی گیرم بیاد سوپ میپزم

امشب همه چیز دیگه ای داشتن برای شام میخوردن! من دلم سوپ میخواست! و تو فاصله ای که سفره در حال مهیا شدن بود سریع بساط سوپ رو راه انداختم و ریختمشون تو زودپز!

زودپز پر مصرف ترین قابلمه تو خونه ماست و مامانم همیشه کلی نکات ایمنی درباره استفادش بهمون یادآوری میکنه که نزنیم تو صورتمون منفجرش کنیم

اما همونطور که گفتم خب همه در حال شام خوردن بودن و من منتظر سوپم و هی در زودپزو باز میکردم که ببینم پخته یا نه :||||

بعد یه بار اومدم و اون ماس ماسک وول خوردنکیه قفل درشو کشیدم تا قفلش باز شه یهو یه عالم کف (البته کف صابون نه ها کف حاصل از فشار هوای زیادی که تو زودپز به غذا وارد میشد) با یه عالم آب جوش و خلاصه محتویات سوپ ریخت رو دست من و رو گاز و زمین  و خلاصه همه جا رو به گند کشید (واااقعا جای شکر داره نترکید و رو صورتم نریخت!) چون اگر میترکید تو صورتم تا ابد زشت میشدم و ترسناک خدااایی نکرده  

خلاصههه انقدر شدت گند خوردگی به اجاق محترم گاز و زمین زیاد بود که درد و سوزش برام بی معنی بود!  بدون سر و صدا کمد داروها رو باز کردم و پماد آلفا رو در آوردم و مالیدم رو دستم (میسوختااا) بعد با صدایی که انگار هیچی نشده مامانمو صدا زدم: مامان من اینجاشو بلد نیستم میای یه دقیقه!!! :|||| 

مامان هم که نمیدونست خیلی با آرامش وارد شد و با دیدن صحنه گفت وای ریخت رو دستت؟؟؟؟ گفتم آره و ایشون خیلی سریع امداد رسانی کردن و خلاصه

هیچکس الحمدالله به فاجعه ای که به بار آورده بودم توجه نکرد و فقط نگران دستم بودن ❤ تنکس گاد 

اما خودم تا همین لحظه ناراحت گاز تمیز مامانمم که کثیفش کردم و زمین طِی کشیده ای که الان روش دال عدس و رشته و محتویات سوپه ( البته مادر دارن زحمت میکشن تمیز میکنن)

از این ماجرا دوتا درس گرفتم 

یک اینکه شکمو نباشید و اگر دیر سوپ پختین نرین هی درشو باز کنین که بترکه خدایی نکرده

دو اینکه رو میز آشپزخونه بساط شام رو نچینین برین سفره بندازین تو هال که اگر یه گندی زدین بلافاصله همه نبینن  و بتونین مدیریت کنین مثل امشب من


الحمدالله خلاصه

( شرط میبندم کلا ۵ نفر هم متن به این درازی رو نمیخونن )

ولی شماهایی که احیانا اینو خوندین

مراقب خودتون باشین

قبل هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم بگین (حتی نشستن روی یه صندلی) من نمیگما اینا روایته حالا کامل و جامعش رو میگردم پیدا میکنم ان شاءالله پستشو میذارم

دوستتان میدارم ای همراهان مهربان و بی سر و صدای من

درس خیییلی مهم دیگه هم اینکه همیشه یه پماد آلفا داشته باشین به خدا که معجزس!  خدا خیر دنیا و آخرت رو بده به مخترع و سازنده هاش

ان شاءالله شبتون زییا باشه

و یا علی مدد


سلام

روزی که این وبلاگو ساختم (که میشه دیروز) تصمیم داشتم اصولا پست غمناکی نذارم توش!

اما الان میخوام یخورده عجز و لابه کنم :(((

اصولا با خودم خیلی حرف میزنم! خیییلی ها

یعنی کاملا طبیعیه ببینین من دارم مثلا لباسامو تا میکنم و خیلی جدی در حال بحث هستم با آدمی که وجود نداره رو به روم 

یا دارم مثلا ظرف های شسته شده رو جا میدم تو کابینت و یه خاطره خنده دار تعریف میکنم و هار هار میخندم بدون اینکه کسی کنارم باشه :)))

نمیدونم چرا اینجوریه! یا چند ساله اینجوری شدم! ولی زیادم بد نیست 

عوض همه ی حرفایی که دلم میخواد با بعضیا بزنم تصورشون میکنم و برای اون آدم تو ذهنم حرف میزنم یا حتی دعوا میکنم و این چیزا.

الان خیلی دلم میخواست یه خاطره ای رو تعریف کنم برای یه شخصیت خیالی

با آب و تاب شروع کردم به تعریف کردن

و یهو غم تمام وجودمو گرفت

هیشکی اینجا نبود! 

همیشه کسی نیست ولی اینبار انگار واقعا کسی نبود!

فقط یه توصیه دارم: آدم هایی که در کنارشونین رو تنها نذارین! گوش شنوای حرفاشون باشین کنارشون باشین بذارین باهاتون درد و دل کنن بحث کنن شوخی کنن خاطره بگن و.و شما هم باهاشون حرف بزنین!

تون! با پدرتون! خواهر و برادر و دوستاتون و ( البته این طفلیا منو تنها نذاشتن ولی خب دیگه نمیدونم چرا اینجوریم :/ )

اگر تنهاشون بذارین میشن مثل من بعد خل و چل میشن هی با خودشون حرف میزنن خخخخ آره دیگه خلاصه 

خُبه خُبه عین این افسرده ها نشستیم ناله میکنیم هرچند طبیعیه شماهم امتحاناتتون نزدیک باشه و هیچی بارتون نباشه و در صدد افتادن و مشروطی باشین یاد غم های داشته و نداشته ی زندگیتون میوفتین ولی احتمالش هست تو تابستون بیام و تمام غم و غصه های امروزو تکذیب کنم

دوستتان میدارم ^-^❤

منو دعا کنین :((( امتحان دارم :((( گناه دارم :(( ^-^

فعلا یا علی ع مدد


سلاااام

چطورین؟ 

امروز هفدهم خرداده یعنی شش روز بیشتر از فرجه ها نمونده و من تقریبا هیییچی نخوندم توی این دو سه هفته 

این ترم باید شاخ غول بشکنم و ریاضی ۲ رو امتحان بدم و در حد یه نخود امیدی به پاس شدنش ندارم! خنگ نیستم ولی همه رو گذاشتم شب امتحان و الان دور از جونتون عین خر تو گِل گیر کردم یه استاد محترمی هم داریم که بزرگوار در حد درود به بازماندگان و رفتگانش سوالاتو میپیچوووونه و عددهایی هم که میده اصلا رُند در نمیاد ولی اشکتون در میاد

و البته مابقی درس ها که اون ها هم به شب امتحان موکول شدن :((((

و شما صحنه رو اینجوری تصور کنین: من ایستادم با رنگ پریده و یه موجود ترسناک جلومه با ۶ متر قد و هشت تا دست که تو هوا پیچ و تاب میخورن و زبونش درازه و سه تا چشم هم داره!!!

و من باید باهاش بجنگم

خلاصه در نمازهاتون منو یادتون نره☹ دعا کنین همه شون پاس بشن این درس هام و  مشروط نشم یهوووو 

ان شاءالله که هممون موفق باشیم و تابستون خوبی رو شروع کنیم پر از شادی


خب من برم بجنگم باهاش 

فعلاا یا علی مدد


سلام! شاید بهتر بود تو پست اولم درباره خودم مینوشتم که آشنا بشیم باهم :)

ولی الان یه موضوع مهم تر هست!

یه هیولای بزرگ و پشمالوی آبی رو تختمه 

خیلی بزرگ 

از خرس هایی که تو ولنتاین میبینن هم بزرگتره و الان سرشو خم کرده و داره منو نگاه میکنه و نفس سردش به صورتم میخوره و چهرش ترسناکه خیلی ترسناک

منم تنها حرکتم حرکتِ انگشتام رو کیبورد گوشیمه و در تلاشم بی حرکت بمونم تا یکدفعه بهم حمله نکنه! 

بنظرتون هیولاهای آبی و پشمالو آدم میخورن؟ وحشتناکه! الان سرش رو بلند کرد و به گوشه اتاق خیره به یه تیله ی کوچولو که روی زمین بود شد!

نفس راحت کشیدم آخیش!

این اتفاقا زیاد میوفته! من بخاطر دانشگاه و خانواده مجبورم مدام از سیاره م (سیاره بِتا ۴۴۰) بیام رو زمین یه کانال حمل و نقل سریع زدم از اونجا ولی گویا باعث میشه گاهی هیولاها و موجودات دیگه هم از سیاره هاشون وارد کانال بشن و بیان سر وقتم☹

نگران من نباشین این گنده ی پشمالو اولین هیولایی نیست که میبینم بالاخره یه جور رام میکنمش و میفرستمش خونه ش!

دیر وقته! بهتره برم بخوابم :)

حالا ان شاءالله تو پست های بعد بیشتر باهاتون آشنا میشم 

فعلا خدانگهدااار


سلام

الان ساعت ۰۰:۱۸ بامداد هست!

نمیدونم چقدر به تایم ابراز وجود هر پرنده دقت کردید ( منظورم تایمی هست که سر و صدا میکنن)

مثلا من دقت کردم خروس ها صبح خیییلی خییلی زود و بعد از اون حدودای ۱۰ صبح قوقولی میکنن

یاکریم ها حدودای۶_ ۷ صبح که آفتاب میزنه تو تخم چشم آدم و حرص آدمو در میاره بق بقو میکنن

و کلاغ ها وقتی صداشون در میاد که نماز صبح قضا شده یا داره دیگه قضا میشه کم کم 

و

الان تو این موقع شب یه دسته کلاغ اطراف خونمون خیییلی قارقار میکردن

خیلی هاا !

انگار نه انگار که شبه! نمیدونم چرا! 

و تو اینترنت که سرچ کنین متوجه میشین پرنده ها میتونن ۱۰ الی ۳۰ دقیقه زودتر از وقوع زله اونو پیش بینی کنن ! 

هرچند که فکر نمیکنم ولی فکر کنین اگر واقعا یه زله در راه باشه

نه نه نمیخوام شایعه سازی کنمنگران نباشین صداشون بعد از چند دقیقه قار قار زیاد قطع شد  

ولی خیلی جالبه ^-^ 

خب برم بخوابم و بیش از این جمعیت ترسان از زله رو نگران نکنم ( حالا کی اینا رو میخونه انگار والا)

دوستتان دارم 

شبتون بخیر 

یا علی مدد


سلام :)

چوطورین؟ 

آیا شما هم مثل من استرس دارین؟ من که یه عالم دارم :((

پس فردا امتحان ریاضی ۲ محترم هست

چقدر سختهههه بدتر از اون این که حجمش خییلی زیادهتازه فک کنین ما امتحان میان ترم حذفی دادیم بازم کوه مطلب مونده برامون :((

به شدت دلم واسه پاییز تنگ شده :( البته یه پاییز خوشگل :(

یکی از بزرگترین باگ های زندگی تو کلان شهر هایی مثه همین تهران کوفتی داره میدونین چیه؟ محرومیت از حس تعویض فصول سال :((

کلا بشمارم از بچگیم شاید ۱۰ تا زمستون که توش قشنگ برف بیاد نداشتم :(

یا چمیدونم پاییزها از بس ماشین ها دود و گرما دارن و همیشه ی خدا شهر شلوغه لذت راه رفتن رو برگ ها سکوت پاییز و نم بارون و همه و همه به دلم مونده :( نه که تا حالا تجربه نکرده باشمشون ولی وقتی تو اینستا فالووراییم که از شهر های دیگه هستن تو فصول مختلف از شهرشون عکس میگیرن ها دلم میخواد زار بزنم :(

از بحث دور شدم :/ آره داشتم میگفتم. 

دلم واسه پاییز تنگ شده ولی بدیش اینه اگر پاییز شه دوباره یه ترم جدید شروع میشه

بنابراین آی لاو یو تابستان زجرکش کننده و گرم اما خالی از کلاس های درس

پیر شدم از بس درس و دانشگاه بهم استرس دادن :((

اگر بین شما استاد دانشگاهی هست که این پست رو میخونه بگم بهش که: تو رو خدا به دانشجوهاتون رحم کنین بزرگوار! اون بدبختا قراره فارغ التحصیل بشن بعد بشن یه کارمند خسته که رشته دانشگاهیشون جز مدرکش هیچ تاثیری تو شغلشون نداشته :(

مهربون باشین باهاشون :((( 


برام دعا کنین

منم دعاتون میکنم که ان شاءالله خدا کمک هممون کنه و به راه راست هدایتمون کنه و انقدر آدم باشیم که تو مسیر خوب حرکت کنیم تا تهش ❤

شبتون بخیر 

یا علی مدد


سلام :))

چطورین؟ چخبرا؟

چند روزی هس پست نذاشتم!

الانم به شدت از صبح زدن تو برجک من و خلاصه حوصله ی شرح قصه نیست

فقط اومدم عین مامان بزرگا یه نصیحت کنم و بعدش برم پِی کارم

حال آدم ها رو نگیرین! حتی از روی دلسوزی تون هر حرف و نصیحت و هشداری رو هر زمان ندید! بعضی آدما کلی زخم خوردن خستن تازه میان درمان بشن از جاشون بلند شن شما به اسم دلسوزی میرید با حرفاتون بهشون سیلی میزنین به خودشون بیان اما بدتر گند میزنین و نابودشون میکنین!

نکنین! جان عزیزتون اول موقعیتو بسنجین! 

خیر سرم بعد دو سال افسردگی حالم خوب شده بود

دستشون درد نکنه

ولی تردن دیگه

ترکیده روحم عین بادکنکِ متلاشی شده :)))


بیخیال من از سنگم

این نیز بگذرد :)


سلام

خوبین؟

فردا امتحان آمار ۲ دارم! خداوند رحمتم کنه چون هیچی نخوندم و هیچی ، تکرار میکنم هیچییی بلد نیستم :))

الان تعداد زیادی از نوشته های کاف نامی رو خوندم (کاف رو سرچ نکنین، مخفف کردم اسمشو) 

البته کاف نویسنده نیس! قُل یکی از بچه های کلاسه ماشاءالله پست های هردوشون هم تو اینستا نوشته های سنگین و کوتاهه (هرچند کاف بزرگ که هم کلاسیه من نیست نوشته هاش طولانی تره)

خلاصه مخم از این حجم مفاهیم فلسفی سوخته :|

(در پرانتز خیلی فوری بگم که اگر حالشو ندارین گوشی رو بندازین اونطرف و ادامه شو نخونین طولانیه❤)

اما اصلا کاف موضوع نوشته م نیس هرچند اسمش باحال بود گذاشتم رو عنوان مطلب!

دیروز فهمیدم تنها فالوور یکی از پیجا منم! پیجی که قبلا فالووراش چندتایی بودن!

چرا و چگونه اینطور شده را صاحب پیج میداند و خدای خودش :)) مطمئنم اگر اینو بخونه میره سریع چهل تا ریکوئست اکسپت میکنه که من فکر کنم اتفاقی بوده!

ای بابا تلفن زنگ زد، خاله جان بودن، رشته ی کلام از دستم سُر خورد :(

آها!

خب چند روز پر از ناکامی داشتم!

اول اینکه هی رفتم کتابخونه و دریغ از دو خط درس خوندن ( البته دو خط خوندما ولی دو خط آخه؟ :|| ) و خلاصه تمرکز نداشتم و مغز رفیق شفیقم رو هم سابیدم و هِی بهم گفت بشین سر درسِت میم گفتم باشه و باز به افق خیره شدم!

دوم اینکه داشتم با یک آشنای خیلی قدیمی صحبت میکردم تو تلگرام این دختر گل میدونه من بدم میاد یهو وسط چت بره هااا ، و بدون جواب دادن سوال من رفت و نصفه شب جواب منو داد و و منم دیگه اهمیتی ندادم چون بدجور دلم ازش گرفت (گاف قهرم! ) حس میکنم خواننده ها الان دارن لعنتم میکنن که انقدر این پست مزخرفه ولی دلم پره باید بنویسم شرمنده (حیف این عنوان هنری برای این مطلب واقعا!!!)

و سوم هم اینکه امتحان ریاضی دو که ۲۲ ام داشتم افتضاااح بود فکر میکردم میرم و بیست میشم از بس که خونده بودم ولی الان فقط دارم دعا میکنم پاس شم و میدونم نمیشم!!! اگر پاس شد بهتون خبر میدم

چهارمیش هم که تو مطلب قبلی اشاره شد ولی همون شب کدورت ها رفع شد الحمدالله



دیروز که کتابخونه بودم دلم گرفته بود حسابی (چقدر سخته آدرس این پیجو آشناها دارن نمیشه راحت بود!) آره خلاصه تو فکر بودم و یه انشا نوشتم که یادم نیس ولی فکر کنم قشنگ شد! 

و رفیقم میگفت بیخیال از فکر بیا بیرون امتحان داری من باز عبوس نگاهش میکردم و طفلی قول شرف میداد که بخدا تابستون میریم کافه و اینطرف اونطرف و فاز غم میگیریم بخاطرت تا حسابی خالی شی! 

و من بازم آروم نمیشدم تا اینکه طبق معمول دست به انکار زدم و گفتم اصلا حالم بد نیس اصلا اینجوری نیستم و اصلا اونجوری نیستم و این حرفا!

تمپلتون از پریشب مهمون سیاره م شده! برا همینه که دلم میگیره!

پریشب داشت با اسب های تک شاخ تو سیاره بازی میکرد و کرم میریخت 

یادم افتاد اون موقع ها یه بار دوتایی رفته بودیم جنگل گفتم عه اسب! خندید و گفت چنگل که اسب ندارهو منم اینطوری بودم تا اینکه دیدیم نخیر اسب های تک شاخه و خلاصه گفت تو نیا من میرم جلو (همیشه سوپرمن منه) و خلاصه رفت جلو و منم که همیشه حرف گوش نکنشم (البته گوش میدم همیشه حرفاشو ولی خب اگر شیطنتم بگیره .) آره داشتم میگفتم و خلاصه دنبالش رفتم و گفت عه مگه نگفتم نیا؟ گفتم بذار بیام منم میخوام از نزدیک ببینم تک شاخ ها رو و فرمود برو پشت سرم و رفتیم جلو و تک شاخ ها رو از نزدیک دیدیم .جاتون خالی :)) البته تک شاخ های سیاره من وحشی نیستن آرومن البته اگر تمپلتون مثل این چند روز انگولکشون نکنه

تمپلتون خودش نمیدونه هنوز مهمون سیاره منه! اون موقع هام که مریض میشدم حالم خیلی بد بود خبر نداشت صداش میزنم بیاد بشینه حرف بزنیم دردهام یادم بره بعدا خودم بهش گفتم! 

یه بار رو پله ها نشستیم الویه خوردیم

امروز شاید سوپ قارچ پختم براش تو سیاره! البته اون با این چیزا سیر نمیشه :| باید یه فکر دیگه کنم براش!

الان تمپلتون دستشو کرده تو جیب های شلوارش و داره با پاش سنگ ها رو شوت میکنه و راه میره! و روحشم خبر نداره که براش دارم مینویسم! البته وبلاگ نداشتنش هم تو سرویس بیان بی تاثیر نیس :))

چقدر حرف زدم!

خاک تو سرم ساعت داره ۱۲ میشه و هنوز نخوندم!!!

من برمممم

مرسی از هر کسی که حوصله میکنه و میخونه

فعلاااا علی ع یارتون


سلااام

حالتون چطوررره؟

خیلی وقته پست نذاشتم ؛ گفتم بیام و عرض ادبی کنم ( متن فاقد مطالب مهم هست! )

دقایقی پیش رفتم در یخچالو باز کردم بعد دیدم اع چقدر خیارهای کوچولو موچولو و خوشگلی تو یخچاله بعد خلاصه یدونه برداشتم و با نمک داشتم خرچ خرچ میخوردم (جاتون خالی :))) بعد رفتم سر گوشیم و همینجوری الکی "خیار" رو تو اینترنت سرچ کردم .

و شکست روحی خوردم! نوشته بود خیار از خانواده کدو قلیایی (که آشنایی خاصی باهاش ندارم) و سرده کدوییان هست! 

کوفتم شد :( 

چرا خیار باید تو سرده کدوییان باشه؟ چرا کدو رو به جاش تو سرده خیاریان نمیذارن :|

( البته جوابش مشخصه!)

اما خب :(

احساس کردم دارم کدو گاز میزنم! فک کنین کدو خام با نمک اه! کدوی خام جزو وحشتناکترین غذاهاس بنظرم (وقتی بچه بودم یه مدتی مادر تو سالاد هاشون کدوی خام خرد میکردن شکنجه بود قشنگ :( نمیدونم چی شد که رها شدیم از شر اون کدوها تو سالاد ، الحمدالله)

هِچی خلاصه که گفتم بدونین کی تو خانواده و سرده ی کیه !

و آمااااااا از امتحانام بگم برااتوووون

بله خانوم میم وارد میشوووودددددد غودااااااا

بعد از شکست مفتضحانه من و کل هم کلاسیام تو امتحان ریاضی که خدا شاهده تقصیر استاد روان پریش و ملعونمون بود (نمره ش نیومده دعا کنین پاس شم)

اینجانب تو آمار۲ بیستتت شددددمممممم(درود خدا بر استادی که خوب درس میده و نمره ها رو خیییلی زود میذاره تو سایت ) 

همه امتحانا جز یکیش تموم شده

و اینی که مونده حقیقتا غول مرحله آخره :(((

اقتصاد کلان!!

از دوستان صاحب نظری که نمیدونن استاد ما در حد یه اقتصاد دان نود ساله از ما انتظار داره خواهشمندم نیاین بگین وای من نمره م عالی شده تو این درس و این حرفا ( هرچند من فقط از یکی همچین حرفی شنیدم واسه بقیه کابوس زندگیشونه)

آره خلاصه که دعا کنین ان شاءالله اینم پاس شم ترجیحا با نمره ی خوب :( 

و در آخر یه نصیحت برای کنکوریایی که احیاااانا ممکنه این پستو ببینن و چند روز دیگه کنکور دارن: آقا اولا استرس نداشته باشین خدایی! ان شاءالله که بهترینا رو خدا براتون رقم بزنه! ثانیا نیاین دانشگاه دولتی :| پر پر میشین مثه ما 

استادا تو دانشگاه ما ماها رو به چشم دشمن یا همچین چیزی نگاه میکنن و در حد مرگ از دانشجو کار میکشن! 

خب دیگه برم. التماس دعاااا

مراقب خودتون باشین

شبتون بخیررر

و یا علی ع مدد


سلااام

چوطورین؟ حال و احوال؟ چقدر ساکت شدین باباااا

خاب خاب (بجای خُب خُب) امروز میخوام درباره جمله بسیااار معروفِ "بهت انداختن" صحبت کنم، که گوینده ش هم پدرها هستن قالباً و احتمالا فقطاً (خودم میدونم فقطا نداریم!!!) 

ادامه مطلب


سلااام

چوطورین؟ حال و احوال؟ چقدر ساکت شدین باباااا

خاب خاب (بجای خُب خُب) امروز میخوام درباره جمله بسیااار معروفِ "بهت انداختن" صحبت کنم، که گوینده ش هم پدرها هستن غالباً و احتمالا فقطاً (خودم میدونم فقطا نداریم!!!) 

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها